TASLIS AGHDAS: خون عیسی مسیح

 

                         

Freitag, September 17, 2004

خون عیسی مسیح


خون عيسي مسيح

بعد از پايان جلسه ، مردي با قيافه غم زده و اندوهگين نزد واعظ آمده و گفت:
- شما همان آقاي فيني هستيد؟
- بله، خودم هستم.
- خواهشي از شما دارم. آيا امشب مي توانيد به خانه من بياييد؟ احتياج دارم كه راجع به روحم با شما صحبت كنم!
- با كمال ميل، چند لحظه صبر كنيد.
هنگامي كه چارلز فيني رفت پالتو خود را از رخت كن بردارد، چند نفر جلوي او را گرفتند و پرسيدند:
- اين مرد از شما چه مي خواست؟
- از من خواست كه به خانه اش بروم.
- اينكار را نكنيد!
- متأسفم؛ ولي من قول دادم كه با او بروم و خواهم رفت.
آن مرد كه كنار درب منتظرش بود با صداي بم و خشن خود به وي گقت:
- دنبال من بياييد.
پس از سه يا چهار ساعت پياده روي به خانه مورد نظر رسيدند.
- همين جا بايستيد.
سپس آن مرد، درب را باز كرد و به فيني اشاره كرد و گفت:
- بياييد داخل!
خانه ظاهر آراسته و زيبايي داشت. يك فرش زيبا و پرنقش و نگار فضاي كف را زينت داده بود؛ يك ميز كار لوكس، يك ميز- صندلي و دو مبل بسيار راحت مجموع مبلمان اتاق را تشكيل مي داد. مرد درب را قفل كرد، سپس به نزد فيني برگشت و اسلحه اي از جيب خود درآورد:
- نترسيد، قصد ندارم شما را بكشم، ولي چيزي كه از شما مي خواهم چند سوال است.
- آيا چيزي را كه سه روز پيش در موعظه تان گفتيد به خاطر داريد؟
- نه يادم رفته.
- شما گفتيد:«خون عيسي مسيح ما را از تمامي گناهان پاك مي سازد.»
فيني در جواب گفت:
- درسته، و خدا هم همچنين مي گويد.
- اقاي فيني، اين هفت تير را مي بينيد، چهار آدم توسط اين اسلحه كشته شده اند. اين اسلحه متعلق به من است. دو تاي اين آدمها توسط خود من كشته شدند و دو تاي ديگر توسط ديگران در «سالن» خانه من به هنگام يك درگيري كشته شدند. آيا براي آدمي مثل من امكان نجات وجود دارد؟
فيني جواب داد:
- «خون عيسي مسيح ما را از تمامي گناهان پاك مي سازد.»
- مسأله به همين جا ختم نمي شود. يك سوال ديگر: پشت اين اتاق، «سالني» هست. من آنجا انواع مشروبات الكلي را مي فروشم. من كاري مي كنم كه اكثر مراجعين من تا آخرين ديناري را كه دارند همين جا خرج كنند، و زنها و بچه ها را گرسنه و بي چيز مي گذارم. بارها زنهايي را ديدم كه بچه اي را بغل كرده، پيش من آمده و از من خواهش كردند كه به شوهرانشان مشروب نفروشم، ولي من نه تنها هيچ توجهي به درخواست آنها نكردم بلكه برعكس؛ آنها را بيرون كردم! آيا براي مردي مثل من امكان نجات وجود دارد؟
فيني جواب داد:
- خدا مي گويد:«خون عيسي مسيح ما را از تمامي گناهان پاك مي سازد»
- آخرين سوال، آقاي فيني، و بعد اجازه مي دهم كه از اينجا برويد: در مسير اينجا، هنگامي كه مي آمديم حتماً متوجه يك خانه كوچك قهوه اي رنگ در نزديكي هاي اينجا شديد. اين خانه شخصي من است. زن من به همراه دخترم مگي آنجا زندگي مي كند. حدود سيزده سال پيش براي كار به اينجا آمدم. با زني زيبا ملاقات كردم و البته به او نگفتم كه كارم چيست، خودم را آدم درستكاري جا زدم و با وي ازدواج كردم. وقتي كه در جريان زندگي واقعي من قرار گرفت، قلبش شكست. تنها چيزي كه مي توانم بگويم اين است كه زندگيش را به جهنم تبديل كردم. تقريبا تمام شبها را مست به خانه برمي گشتم، او را كتك مي زدم و از خانه بيرون مي انداختم و نهايتاً زندگي اي براي او ساختم كه هيچ حيوان وحشي ديگري اين كار را نمي كرد.
- يك شب تحملش به پايان رسيد، و همراه دخترم از خانه رفت. به دنبالش رفتم و او را با كتك بازگرداندم و از آنجا كه دخترم بين ما مانع ايجاد مي كرد، او را نيز وحشيانه كتك زدم و به گوشه اي انداختم؛ روي سنگ شومينه افتاد و دست كوچكش كاملا سوخت. اين بچه نه تنها روز خوشي را در زندگي نديده بلكه برعكس چشمانش نظاره گر صحنه هايي بوده كه كمتر بچه اي به سن و سال او شاهد آن صحنه ها بوده است. آقا، آيا نجات براي آدم هايي مثل من وجود دارد؟
فيني دوستانه، شانه هاي مرد را گرفته و تكان داد و گفت:
- چه داستان تاريك و غم انگيزي را برايم تعريف كرديد! بله زندگي شما چيز وحشتناكي است، ولي خدا مي گويد:«خون عيسي مسيح ما را از تمامي گناهان پاك مي سازد».
- ممنونم آقا، خيلي ممنون. لطفا براي من دعا كنيد.
- روز بعد حدود ساعت هفت صبح آن مرد برخواست، و در حاليكه عرض خانه را طي مي كرد؛ همه چيز را عوض مي كرد. وقتي كارش تمام شد به نزد خانواده اش رفت و خودش را در اتاق خواب حبس كرد.
همسر او به دخترش گفت:
- مگي، برو به پدرت بگو كه نهار آماده است.
دخترك وفتي به راهرو رسيد آرام آرام به طرف درب اتاق رفت و با ترس و نگراني گفت:
- بابا، مامان مي گه ناهار آماده شده، بيا پايين.
- مگي عزيزم، بابا نمي خواد حالا غذا بخوره .
دخترك دوان دوان از پله ها پايين آمد:
- مامان بابا به من گفت: «مگي عزيزم».
- تو بد فهميدي، برگرد بالا و به پدرت بگو غذا آماده است.
مگي به نزد پدرش برگشت و پشت سر او مادرش حركت كرد. مرد كه ابتدا تنها متوجه بچه شده بود، گفت:
- مگي، بيا اينجا!
دخترك با ترس و لرز، نزديكش آمد. مرد او را بغل كرد و روي زانوهايش گذاشت، سپس متوجه زنش شده گفت:
- تو هم بيا!
در حاليكه آنها را به گرمي در آغوش مي فشرد، مثل يك بچه گريه كرد و گفت:
- از حالا به بعد و تا هميشه، هيچ وقت از من نخواهيد ترسيد. امشب، عيسي پيش من آمد، او قلب سنگي مرا شكست و از من يك انسان جديد ساخت.
از مردي كه اسير دست شيطان بود، خدا يك موجود جديد، يك شوهر جديد و يك پدر جديد ساخت
لطفا با ما باشید
www.kelisanet.org منبع

0 یادداشت و نظرات شما

Kommentar veröffentlichen

<< خانه