TASLIS AGHDAS: Oktober 2004

 

                         

Freitag, Oktober 08, 2004

ما قدرت مسیح را محدود می کنیم

ما قدرت‌ مسيح‌ را محدود مي‌كنيم‌
« ...پس‌ از كجا آب‌ زنده‌ داري‌؟ »(يوحنا ۱۱:۴)
چاه‌ عميق‌ است‌...بله‌، چاه‌ عميق‌تر از آن‌ است‌ كه‌ زن‌ سامري‌ تصور مي‌كرد. عمق‌هاي‌ بسياري‌ در طبيعت‌ انسان‌ وجود دارد. در زندگي‌ فرد فرد ما، در دلهاي‌ ما. آيا واقعيت‌ اين‌ نيست‌ كه‌ ما مانع‌ از عمل‌ عيسي‌ در زندگي‌ خود شده‌، خدمت‌ وي‌ را محدود مي‌كنيم‌؟
اگر در قلبمان‌ چاه‌ عميقي‌ از درد و رنج‌ باشد و مسيح‌ به‌ ما بگويد:« دل‌ تو مضطرب‌ نشود »، شايد با بي‌تفاوتي‌ به‌ او پاسخ‌ دهيم‌:« خداوندا چاه‌ عميق‌ است‌ » چطور مي‌تواني‌ از چنين‌ چاهي‌ آرامش‌ در آوري‌؟
او قصد ندارد كه‌ سلامتي‌ و آرامشتان‌ را از پايين‌ بياورد، بلكه‌ از بالا از آسمان. عيسي‌ چيزي‌ را از عمقهاي‌ بشر (براي‌ او) نمي‌آورد. ما با يادآوري‌ زمانهايي‌ كه‌ مانع‌ از كار قدوس‌ اسراييل‌ در زندگي‌ خود شده‌ و او را محدود كرده‌ايم‌، ناخودآگاه‌ به‌ خود مي‌گوييم‌:خدا نمي‌تواند اين‌ كار را انجام‌ دهد. در صورتي‌ كه‌ اگر حقيقتاً به‌ عيسي‌ ايمان‌ داريم‌، بايد كارهايي‌ را از او انتظار داشته‌ باشيم‌ كه‌ نيازمند قدرتي‌ نامحدود و مطلق‌ است‌. متأسفانه‌ ما تنها براي‌ تسلي‌ و تسكين‌ از دردهاي‌ خويش‌ به‌ سوي‌ خداوند مي‌رويم‌ و او را (قلباً) قادر مطلق‌ خطاب‌ نمي‌كنيم‌.
به‌ همين‌ خاطر است‌ كه‌ بسياري‌ از ما نمونه‌هاي‌ بي‌ فروغي‌ از زندگي‌ مسيحي‌ مي‌باشيم‌. مسيحِ زندگي‌ ما قادر مطلق‌ نيست‌. ما در طول‌ زندگي‌ خود تجربه‌ هايي‌ با‌ مسيح‌ داشته‌ايم‌، ولي‌ خود را به‌ او نسپرده‌ايم‌. ما به‌ او اعتماد نمي‌كنيم‌. مي‌كوشيم‌ كه‌ خود وارد چاه‌ شده‌؛ آب‌ زنده‌ بيرون‌ بياوريم‌.
پس‌ بياييد به‌ جاي‌ آنكه‌ بگوييم‌ « غير ممكن‌ است‌ »، به‌ مسيح‌ نگاه‌ كنيم‌. آمين‌.
www.kelisanet .org منبع

Sonntag, Oktober 03, 2004

داستان یــک محبــــت

داستان يك محبت

يك روز صبح زود از خواب برخاستم تا طلوع آفتاب را تماشا كنم. به راستي كه ز يبايي آفرينش خدا وصف ناپذير بود. نگاه مي كردم و خداوند را براي كار عظيمش مي ستودم . در حالي كه نشسته بودم حضور خداوند را در كنار خود احساس كردم او از من پرسيد:« آيا مرا دوست داري؟».
جواب دادم:«البته! تو خداوند و خداي من هستي.»
بعد پرسيد:« آيا اگر از نظر جسمي مفلوج بودي، باز هم مرا دوست داشتي؟» پريشان خاطر شدم. به دستها، پايها و مابقي اعضاي بدنم نگاه كردم و به خود گفتم: از انجام كارهاي زيادي ناتوان خواهم شد. كارهايي كه الان بسيار طبيعي به نظر مي رسند. اما با اينحال چنين جواب دادم:« كمي مشكل خواهد بود ولي باز هم تو را دوست خواهم داشت.»
خداوند چنين ادامه داد:« آيا اگر نابينا بودي، باز هم آفرينش مرا دوست داشتي؟» كمي فكر كردم. «چطور مي توانستم چيزي را كه نمي بينم دوست داشته باشم؟ » اما در همين حال به ياد نابينايان زيادي افتادم كه اگر چه نمي ديدند، ولي باز هم خداوند و آفرينش او را دوست داشتند. پس جواب دادم:« فكر كردن در اين مورد كمي مشكل است ولي باز تو را دوست خواهم داشت.»
خداوند از من پرسيد اگر ناشنوا بودي چطور، آيا به كلام من گوش مي كردي؟»
چطور مي توانم چيزي را كه نمي شنوم، گوش كنم!
اما فهميدم ، گوش كردن به كلام خداوند فقط با گوشها صورت نمي گيرد بلكه با قلب هم انجام مي شود.
جواب دادم:« اگر چه مشكل است ، ولي باز به كلام تو گوش خواهم كرد.»
خداوند بار ديگر پرسيد:« آيا اگر لال بودي باز هم مرا مي پرستيدي؟» چطور ممكن است بدون داشتن صدا خداوند را بپرستم؟
ناگهان اين عبارت به ذهنم خطور كرد: خداوند را با تمامي دل و جان مي پرستم. پرستش خداوند تنها سرود خواندن نيست ، شكر گذاري هاي قلبي ما، زماني كه شرايط سخت است خود نوعي پرستش است.
سپس چنين جواب دادم :« حتي اگر جسماً هم نتوانم تو را بپرستم ، باز اسم تو را خواهم ستود.»
بلافاصله خداوند پرسيد :« آيا با تمامي قلب خود مرا دوست داري؟»
با شجاعت و اطمينان قلبي فراوان ، پاسخ دادم :« بله خداوند! تو را دوست دارم ، زيرا تو تنها خداي راستين هستي!»
از پاسخي كه داده بودم ، احساس رضايت داشتم . انگاه خداوند گفت:« پس چرا گناه مي كني؟»
جواب دادم:« من كامل نيستم ، فقط يك انسان هستم.»
«چرا زمان صلح و آرامش و زماني كه همه چيز بر وفق مراد تو است، از من خيلي دور هستي ؟ چرا فقط هنگام سختي ها به طور جدي دعا مي كني؟»
هيچ جوابي نداشتم ، فقط اشك….
خداوند ادامه داد:
چرا هنگام پرستش به دنبال من مي گردي، گويي كه پيش تو نيستم؟
درخواستهايت را با بي تفاوتي عنوان مي كني؟ و چرا بي وفايي؟
اشك ها همچنان از گونه هايم جاري مي شد.
چرا اين قدر از من خجالت مي كشي؟
چرا پيغام هاي خوش را نمي رساني؟
چرا به هنگام سختي و جفا به نزد ديگران مي روي تا اشك بريزي، در حالي كه من شانه هاي خود را در اختيار تو گذاشته ام؟
چرا هنگامي كه كاري را به تو مي سپارم تا مرا خدمت كني، بهانه هاي مختلف مي تراشي؟
به دنبال جوابي مي گشتم، ولي هيچ پاسخي نداشتم.
«اگر تو از زندگي لذت مي بري، به خاطر اين است كه من خواسته ام تا تو از اين نعمت برخوردار باشي. به تو استعدادهايي بخشيدم تا مرا خدمت كني، ولي تو همچنان به راه خودت مي روي.
كلام خود را براي تو كشف كردم، ولي تو از اين دانش استفاده نكردي . با تو سخن گفتم ، ولي گوشهايت بسته بود. اجازه دادم كه شاهد بركات من باشي ، ولي چشمان خود را بر گرفتي . خادمين خود را نزد تو فرستادم ، ولي تو با حالتي منفعلانه اجازه دادي كه دور شوند.
صداي دعاي تو را شنيدم و به همه آنها جواب دادم.»
«آيا حقيقتاً مرا دوست داري ؟»
نمي توانستم جواب بدهم. چطور مي توانستم؟»
فوق از تصورم ، حيرت زده بودم . هيچ عذري نداشتم . چه چيزي مي توانستم بگويم !
قلبم گريست، و هنگامي كه اشكهايم جاري شد، چنين گفتم :«اي خداوند، خواهش مي كنم مرا ببخش. من لياقت آن را ندارم كه فرزند تو باشم.»
خداوند چنين پاسخ داد:« اين فيض من است ، اي فرزندم.»
گفتم: چرا مرا مي بخشي ؟ چرا مرا دوست داري؟
خداوند جواب داد:« چون خلقت من هستي . تو فرزند من هستي . من هرگز تو را ترك نخواهم كرد. وقتي گريه مي كني ، دلم برايت مي سوزد و من هم به همراه تو گريه مي كنم. وقتي از شادي فرياد بر مي آوري ، من نيز با تو شادي مي كنم . اگر سرخورده شوي ، من به تو اميدواري خواهم داد. اگر بيافتي ، من تو را بلند خواهم كرد و اگر خسته شوي تو را بر دوش خواهم كشيد. من تا انقضاي عالم با تو خواهم بود، و تو را تا به ابد دوست خواهم داشت.»
هرگز تابه اين اندازه با صداي بلند گريه نكرده بودم . چطور توانسته بودم تا اين حد سرد باشم ؟ و چطور به خود اجازه داد بودم كه اينچنين قلب خدا را به درد بياورم؟
از خداوند پرسيدم :« چقدر مرا دوست داري؟»
خداوند دستهاي خود را باز كرد و من دستهاي سوراخ شده اش را ديدم.
به نام مسيح خداوند ، بر پا شدم تا براي اولين بار به طور جدي دعا كنم.
منبع
برای ارائه بهتر مطالب و پیشبرد اهداف ما را با پیشنهادات خود یاری فرمائید
لطفا با ما باشید اولی پور / مافی